حجاب گوهر نایاب
دختر با حجابی بود، همیشه دلش از اینکه دخترانی را می دید که با بی حجابی گوهر نازنین وجود خویش را می فروشند به درد می آمد.
دختران بی حجاب را ارشاد و راهنمایی می کرد ولی همیشه با نامهربانی و هتک حرمت به ساحت مقدس زنان چادری مواجه می شد.
در آرامستان(قبرستان) شهرش به زیارت اهل قبور رفته بود که ناگهان با دختر بی حجابی روبرو شد. دختر بی حجاب با طعنه به او گفت در این گرمای تابستان مجبوری چادر پوشیدی، خودت را کشتی، از سر بکن این سیاهی گرما زا را.
دختر چادری از روی مهربانی نگاهی به دختر بی حجاب کرد و گفت: طلاهای روی دستت را به من می دهی؟
دختر بی حجاب با نگاهی حیرت زده گفت مگر نمی دانی که قیمت طلا چند است که از من درخواست طلاهایم را میکنی، من طلاهایم را به خواهرم هم نمی دهم چه برسد به تو.
دختر با حجاب گفت: چطور گوهر وجودت که از طلا با ارزش تر است را به هر هرزه گری میدهی و خودت را بدون هیچ پوشش و ابایی در معرض دید هزاران چشم ناپاک قرار می دهی ولی طلاهایت که در مقابل وجودت ناچیز است را به من نمیدهی و رفت….
دختر بی حجاب نگاهی به خود کرد و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر می شد به دنبال دختر چادری به راه افتاد، گوشه ای از چادر او را گرفت و به دور خود پیچید و گفت: طلاهای بی ارزشم برای تو،میخواهم طلای با ارزش وجودم را به دست هر غارتگری ندهم و آن را حفظ کن…
نوشته شده توسط ریحانه بهشتی